مشت روی آب

روی آبهای خلیج فارس، در سکویی که جمع مساحتش حدود هزار و پانصد متر مربع است، قسمتی از یک کار با شرکت ماست و من هم در آنجا مدیر پرژه. حدود بیست نفر کارگر داریم. یکی حدود چهل و پنج ساله، با ادعا و کارنابلد. به زور به من تحمیل شد. آشنای کسی. اصلا از او خوشم نمی آمد و شاید اگر این اتفاق نمی افتاد اولین تجربه زیرآب زنی زندگیم را هم برای راحت شدن از دستش انجام می دادم. اما...

چند روز پیش بین دوتا از کارگرها دعوا شد. یک طرف دعوا این شخص بود و هشتاد درصد گناه تقصیر نفر مقابل که مشتی هم حواله صورت این طرف کرد. قضیه را فیصله دادم، اما طرف روبرو گیر داده بود که میخواهم بروم. یعنی استعفا. هر چی باهاش صحبت کردم، موندنی نشد. شب، کارگر کارنابلد نچسب آمد پیش من. گفت که رفتن او را شنیده. اما گفت: "تخصیر مو نبود. اما نذار اون بره. اون زن و بچه داره. اگر ماخا میروم ازش معذرت خواهی میکنوم، اگرم قرار به رفتن یکی بین مانه، مو میروم. اون زن و بچه داره. نونش بریده میشه."

تا صبح، روی عرشه به آب نگاه می کردم و فکر میکردم به خودم که فکر میکردم آدمها را خوب میشناسم. اگر طرف بی تقصیر دعوا من بودم، آیا چنین مرامی داشتم؟؟؟!!!

آری! اینچنین بود (هست) برادر

دوست جدیدم بهزاد

ببخشید که جوابت را دیر میدهم. در آبهای نیلگون خلیج فارس، اینترنت نداشتم. جایی که سالهاست کشورهای عربی در آن میتازند و ... . بگذریم. زمان کوتاهی هم که داشت به دست دوستان ما رونق میگرفت به دست دوستان شما از رونق اوفتاد.

چند سوال پرسیدی. به بک سوال پاسخ بده. در کجای تاریخ اسلامی -که همه اش مال شماست- شنیده ای که کسی را بدون محاکمه زندانی و حصر کنند؟ چرا میر ما را به محاکمه ای علنی نمیکشند؟

تو خود حدیث مفصل بخوان...

پ.ن.: خیلی حرف دارم ولی این لپ تاب لعنتی فارسی نداره. باشه برای وقتی اومدم خونه

پیروزی با یک درصد

  ما پیروز شدیم. هیمنه باتوم ها فقط چهار سال دوام آورد. و مردی دیگر پرچم افتاده میرمان را بر دوش گرفت. باز هم متانت، صبر، اعتدال، عقلانیت و اندیشه بر افراط گرایی پیروز شد. آری. آنان که هر "ندا"یی را با گلوله پاسخ دادند، امروز پاسخی شنیدند بلندتر از هر فریادی. آنان که دستان میرمان را بسته خواستند، با قدرت میلونها دست جوهرنشان شکست خوردند.

اما...

آنان که چندی پیش سید خندانمان را آماج حمله ها کرده بودند برای یک رای، آنان نیز شکست خوردند. آنانی که ندای رهبر فهیم و فرزانه اصلاحات را نشنیدند و در خانه نشستند نیز شکست خوردند. آنان که راه را توسل به زور و خشونت پنداشتند نیز شکست خوردند. دیروز، روز شکست افراط گرایی بود و پیروزی اعتدال. افراط گرایان هر دو طیف شکست سختی خوردند. پس امروز روز عقلانیت است. روز مهر است. "الیوم، یوم المرحمه".یعنی امروز، روز تجربه دموکراسی واقعی است. دموکراسی محل عقده گشایی نیست. دموکراسی میدان بیرون کردن دیگران نیست. در دموکراسی، حقوق اقلیت هم هست. حقوق شکست خوردگان هم هست. آری. درست است که درد داریم چون آنان در هنگام پیروزی یکه تازی کردند. در دل دردهای بسیار داریم و حتی بسیاریمان در بدن زخم هایی یادگار قدرت نماییشان. اما امروز، روز انتقام نیست. این دور باطل قدرت گرفتن و راندن رقیب باید شکسته شود. اگر ادعا داریم که از رقیب اندیشه ورزتریم، باید در عمل اثبات کنیم. هر چند که شاید رقیب این را به حساب ضعف ما بگذارد. نخواهیم که دیگران را حذف کنیم. فقط بخواهیم که به جایگاه قانونیشان برگردند. بیایید برای آنان معلم شویم و یادشان دهیم: "زنده باد مخالف من"

فراموش نکنیم که هشت سال پیش از افراط گرایان اطلاح طلب شکست خوردیم نه اصولگرا. آنقدر گنجی ها و سازگارها و ... دیگران سطح مطالبات را غیر منطقی کرده بودند تا همه از اصلاحات روی برگرداندند. آنقدر اصغرزاده ها محیط های صنفی را سیاسی کرده بودند که همه جان به لب شده بودند. آنقدر آش شور بود، که دکتر معین بی نمک جلوه کرد. دشمن ما، اصولگرایی نبود. دشمن ما، اصلاح طلبی افراطی بود. همان گونه که دشمن اصولگرایان، افراط گرایی دولت نهم و دهم بود و تفرقه شان. وگرنه رای آنان اینگونه نمی شد.

بیاییم اینبار از فرصت ها استفاده کنیم. مطالبه گر نباشیم. همراه باشیم. همراه مردی از تبار اندیشه. و فراموش نکنیم که با یک درصد اختلاف بردیم. پس برای برد های بعدی، باید منطقی تر بازی کنیم.

حس حقارت

این متن کامنتی بود برای درددل حسن. طولانی شد، متنی شد برای همه.

صبح امروز، اول بهمن ماه، دو جوان به جرم زورگیری در تهران اعدام شدند. فارغ از گناهکاری و یا بی گناهی این دو جوان و تناسب حکم با جرم (آنهم جرمی که در ایران بسیار شایع است) مطلب دیگری مثل خوره، روح را می خراشد. سیل جمعیتی که در ساعت 4صبح برای دیدن این صحنه جمع شده اند. فراموش نمی کنم حرف دوستی که فراموش کرده ام که بود را که می گفت در تمام دنیا صبح ها مردم با موزیک شاد بیدار می شوند و صدا و سیمای ما آهنگ "بمیــرید بمیــرید" پخش می کند. واضح و مبرهن است نتیجه آن بر روح مردمی با کوله باری از هزاران مشکل.

من نه نسخه تغییر دنیا و تغییر دیگران و یا حتی تغییر خود می پیچم، نه تمام گناه را از بالادست می دانم و مردم را بیگناه و نه حتی دنبال دلیل و مقصر می گردم. حرف من حتی جدای از داشتن یا نداشتن حس حقارت است. بدیهی است که من هم وقتی رفتار "عقلای قوم" را می بینم، از اینکه یک هوا را تنفس می کنیم، شرمنده ام. اما همه ی حرف من نوع نگاه به این قضایاست. نگاه از بالا به پایین. این مردمی که اینگونه بی رحم به قضاوتشان نشسته ای غریبه نیستند. یک دم برگرد و مردم کوچه پس کوچه های زادگاهمان را بنگر. هر سه بچه های محله های پایین شهریم، اما مطمئنم که اینگونه در مورد همسایگان خود به حرف نمی نشینیم، نه به خاطر حسی و یا تعصبی، صرفا به خاطر شناختی که از آنان داریم. به خاطر معرفتی که از درد ها و رنج ها و آرزوهاشان داریم. آن مردمی که رنجیده ای از آنها، از جنس همین هم محله های ما هستند، با این تفاوت که هر روز نمی بینمشان.

میگویم که نباید "حس حقارت" داشت، باید "حس رنج" داشت. لازم نیست همه تلاش کنند برای اصلاح، اما در جایگاه واقعی بایستند. به خاطر شغلت، روزی نه چندان دور (اگر امروز، همان روز نباشد) مدیر مجموعه ای خواهی بود حداقل با چند نفر نیرو. اگر با همین دید بی رحم نگاهشان کنی، در بهترین وضعیت مدیری خواهی بود همپای مدیران امروز خودت. انکار نکن که همه می دانیم این افتضاح حاکم در جامعه شغلی، به خاطر دید مدیرانمان است که نیروهای خود را جمعی بردگان بی خرد و سطح پایین می انگارند. همه حرف این است. ترس از تکرار. و این تکرار خواهد بود تا این جهان بینی حاکم باشد. خردمندی بالای منبر، اسیر شده در بین جماعتی گوسپند....

 

 

کودک یا خر درون


خیلی بده که شش ماه از جنـ.ـتی کوچیکتر باشی، ولی از فکر یه تغییر شغل یک هفته نتونی هیچ کاری بکنی. کودک درونم نابود کرده زندگی رو، رسما....

به شهر شهید پرور کوفه خوش آمدید

هر سال که از این عمر می گذرد، یک دور مجبورم که حسین را دوره کنم. مثل مشق شب. حتی اگر نخواهم، این ذهن خیالباف سر به هوا، سرک می کشد به سال 63. اما چند سالی است که توقفش در کربلا کم شده و در کوفه بیشتر. به حال و هوایشان. وقتی که با شور و شوق حسین را فراخواندند. وقتی بین تهدید و تطمیع و زندگی و مرگ و روزمرگی مجبور به انتخاب شدند و وقتی که رویاهاشان را بر نیزه دیدند. چه راحت می فهمم این روزها دست کشیدن از حسین را به بهانه بسته بودن راه. چه راحت می فهمم این روزها دست کشیدن از حسین را به بهانه زندگی. روزی و روزگاری نه چندان دور، کوفیان را افتاده در مهی غلیظ می پنداشتم که حقیقت را نمی توانستند فهمیدن. اما امروز آنان را شهروندان محترمی می شمرم که شک داشتند به حقیقت حسین!! کسانی که فکر می کردند از کجا معلوم که حسین از یزید بهتر باشد؟!! اصلا حسین آن موقع که معاویه مردم را می کشت کجا بود که حالا حرف از عدالت می زند؟!! و اصلا حسین و یزید و... همه سراپا یک کرباسند. چه حسین و چه یزید. اصلا او فریاد زده است تا حواس ما را به حاشیه ها ببرد. اگر واقعا منتقد بود، پس چرا زنده است. آری. آری. راستگویان همه مرده اند. پس او حتما از قماش امویان است این گونه آزاد و بی باک.

... و حسین، معصومانه و مظلومانه می نگرد بر این رویدادها. از جایی دور. تنها و در حصر. صدای دهل ها و عظمت پرچم ها را می شنود و می بیند. سر در چاه می کند و می نالد. کسانی را می بیند که برای خونخواهیش به پا خواسته اند با شمشیرهایی خون چکان....

سالها باید دور زند تا شاید حسین را بفهمم. هر چند که می دانم این مسیر، مسیر فهم حسین نیست. اما یک تابلو را به خوبی می بینم. "به شهر شهید پرور کوفه خوش آمدید"....

پاتوق روزگار غریب

اهالی اراک

امروز داشتم دنبال یه متن از محمد صالح علای به شدت عزیز می گشتم که فهمیدم اراکیه. خلاصه رگ جاهلیت و پز دادن به همشهریان دوباره گل کرد ونتیجش شد این صفحه از از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد. با کلیک روی هر اسم می تونید با اون شخص آشنا بشید.


 

دعوت به خاله بازی

هنوز نمی دونم کدوم رو بیشتر دوست دارم. اینکه تا صبح هی برای خودم قهوه درست کنم که مزه زهر مار بده و با یه سیگار بشینم یه گوشه و کتاب بخونم و یه وقتهایی داستانهایی رو با دستهای گنده پشمالوم بنویسم یا اینکه یه دستمال چرک و کثیف رو ببندم به سرم که عرقهام از روی پیشونیم پایین نیان و با یه کلنگ توی یه معدن تاریک ذغال سنگ که هر لحظه ممکنه نشت گاز اونو منفجر کنه تکه های ذغال رو بشکنم و بار گاری کنم. شاید انتخاب بین این دو همه چیزو عوض کنه. اگه اولی باشم باید تصور کنم که آزاده هم روی یه کاناپه لم داده و چای می خوره و هی کانالای تلویزیون رو بالا و پایین می کنه یا اونم یه کتاب رو گرفته روبه آسمون و می خونه. اما برای دومی نمی دونم. اما نکته مهم اینه که میزانسن هر دوتا صحنه تقریبا توی ذهنم یکی هستن. نور کمی که از زیر یه در تو میاد، یه اتاق به هم ریخته دنج که فلاسک چای و قندون و چندتا لباس و مجله های قاطی پاتی همه جاش دیده میشه...

حالا می خوام همه، ابوالفضل، علی، حسنین، آزاده، سیما، مریم و اکرم(که کمتر می شناسمشون) و هرکس دیگه ای که از کوچه ما می گذرد و حالشو داره، بیاد میزانسن رویاهاش رو اینجا بچینه. مثل خاله بازی....

سال پنجم

وقتی بابات یه کارمند ساده توی راه آهن باشه و مامانت سالی یه بچه بزاد، دیگه کسی به کسی نیست که بخواد هوای تو رو داشته باشه. تازه وقتی که بابات بخواد از مادرزن و دوتا خواهرزنش هم نگهداری کنه. اینجوری میشه که دایی عبدلله میشه همه کارت. وقتی می تونی با ششم ابتدایی معلم بشی میگه نه یا وقتی که توی درمونگاه برات کار پرستاری جور میشه به بابات میگه "میخوای دخترتو بفرستی کنار این دکترای هیز؟" اینجوری بازی بازی سرنوشتت میشه یه چیز دیگه. مامانت هم وقتی بخواد روی تو آزمایش کنه، تو رو قایم میکنه واکسن آبله نزنی که ببینه راسته یا نه؟ دایی عبدلله خیلی مومن بود. پیشنماز بود و توی مسجد مرد. از قبل می دونس قراره کی بمیره. با خودش کفنی رو که جوشن کبیر با زعفرون روش نوشته بود رو برده بود مسجد. بابات که اومد خواستگاری، بابام گفت تو رو نذر سید کرده بودم وقتی آبله گرفته بودی. خدا میدونه راس گفت یا نه. بابای خوبی بود. هیچوقت با بچه هاش بداخلاقی نمی کرد. خیلی "مظلوم" بود. با اینکه سرطان معده داشت، هیچوقت نه اخم می کرد نه ناله. زندگی خیلی سخت بود. وضعمون خوب نبود. آب سرد بود. د.د.ت نمی زدی شپش می گرفتی. باباتم که سختگیر و مذهبی بود.

سرد نبود با اینکه سوم مهر بود توی اراک. خیلی شلوغ بود. همه اومده بودن. کسایی که فکرشم نمی کردی. همه ناراحت بودن. هرکس رو می دیدی می گفت خدا رحمتش کنه. خیلی "مظلوم" بود. هیچوقت از درداش ناله نمی کرد.

وقتی بابات پولدار نباشه، فقط مظلوم بودنو برات ارث می ذاره. ناله نکردن با یه عالمه درد. این ارثی بود که مامانم چهارسال پیش با خودش برد زیر خاک. نتیجه یه زندگی سخت که از جمع همه خوشیهاش شاید یه نوار وی اچ اس صد وبیست دقیقه ای بیشتر بیرون نیاد. هیچوقت هم جاش پر نشد. برای هیچکس. حتی بعد از فردایی که میشه چهار سال.

بای ذنب قتلت؟

چه شده این خلق بی شمار را که به گناه دیگری، گردن دیگری به نام دین می زنند و چه رفته است بر گروهی تا تصویرسازی کنند از چیزی که نمی دانند؟ نه خشمگینان آتش گرفته صحنه ای از فیلم دیده اند و نه سازندگان خطی از تاریخ اسلام خوانده اند.

جهالت، کسب و کار این روزهای خیلی ها شده است. به راهی می رویم که شاید ترکستان بهترینش باشد. چقدر دنیای امروز نیازمند "گفت و گوی تمدنها" ست.

چیستان

آش جو دو چیست؟

نوعی پیتزای اراکی است که خاصیتش با خاویار برابری می کند و اهل خانه پس از صرف آن، با گفتن "اوفی. ننه ترکیدم" از خدای خود تشکر می کنند.

دیگر تمام شد، باید برای روزنامه پیام تسلیتی بفرستیم...

می دانم که می دانی تمام شد. همه ی آن چیزی که به عمری ساخته بودی برای امروز پیریت. نه دست های پینه بسته و پشت خمیده ات دیگر توان ساختن دارد، و نه چشمان دنیادیده ات دیگر توان گریستن. شاید روی به سمت این ویرانه ها کرده ای تا اشکت را نبینند مادرانی که آن سوتر مرگ عزیزانشان را فریاد می زنند. 

کاش میدانستی که باید بهتت و بغضت را بر چه و که بکوبی از این همه ویرانی از لرزشی اندک. اما بهت تو، پس از چند روز باید بنشیند و تو را به ساختن مجبور کند. با دستانی به زانوی خود و بی چشم داشت به مسولانی که تسلیت را هم از تو دریغ می دارند. چرا که لرزه در پایتخت نبوده است.

پدرم. خطوط پیشانی ات بهتر از هر دانشی به تو گفته است که اگر بنا را از کاهگل نسازی، بر سرت فرو نمی آید. اما فقرت نگذاشت. این را به آنها بگو که از امروز در جعبه های جادویی تو را مقصر خواهند دانست به خاطر سستی بنایت و مرا و همسرم را به خاطر برهنگی.

برای مردی که قدش از دیوارهای شهر بلندتر بود...

دره های مه گرفته و هوس گم شدن سرنوشت کسانی ست که قدشان از دیوارهای شهر بلندتر است ....

باید آنقدر بلند قامت باشی تا از دیوارهای بلند تاریخ هم به نیکنامی شهره شوی، نه به پادشاهی و خلیفه گری

باید آنقدر دردمند باشی که هم راهانت هم تاب حرفهایت را نداشته باشند

باید آنقدر رشد و تعالی ذات انسان برایت مهم باشد که بیست سال خانه نشینی را حاضر شوی

باید آنقدر مظلوم باشی که از میان همه خصایلت، پیروانت تنها شمشیرهایت را به یاد آورند

باید علی باشی...

پ.ن: چقدر به امروز ما نزدیک!!!

قدر امسال

يَا مُنْتَهَى الرَّجَايَا        اى منتهاى امیدها

يَا قَاضِيَ الْمَنَايَا         اى برآورنده آرزوها

يَا سَامِعَ الشَّكَايَا       اى شنونده شکایتها

يَا بَاعِثَ الْبَرَايَا           اى برانگیزنده مردمان

يَا مُطْلِقَ الْأُسَارَى     اى رهاننده اسیران

   

نظرسنجی

چرا ایرانی ها، تاکنون صاحب یک منصب جهانی مانند دبیر کلی سازمان ملل نشدن، در شرایطی که برای کشورهایی مانند مصر و غنا این اتفاق افتاده؟

1- عدم آشنایی با روحیات و ادبیات جهانی

2- نداشتن روحیه جنگندگی و تلاش

3- عدم آشنایی به تعریف اهداف بزرگ در زندگی

4- ایرانی بودن و غرض ورزی سازمان های جهانی

گزینه های دیگر با نظر دوستان می تواند به این نظرسنجی اضافه شود.

گالیله، سمندریان، آنان...

به احترام استاد سمندریان که سالها تلاش کرد "گالیله" برتولت برشت را به صحنه بیاورد و "آنان" نگذاشتند، قسمتهایی از نمایشنامه را می آورم.


گالیله : حقیقت فرزند زمان نه مقامات، به راستی که حماقت انسان را حد و مرزی نیست. (صفحه 89)
گالیله : آن کس که حقیقت را نمی‌داند ، احمق است. اما کسی که حقیقت را می‌داند و آن را دروغ می‌نامد تبهکار است. (صفحه 153)
کشیش جوان : خداوند عالم ماده را آفریده است، همچنان‌که مغز بشر را آفرید. پس با علم فیزیک مخالفتی ندارد.
گالیله : قبل از ثابت شدن یک فرضیه به آن معتقد و دلبسته نشوید که همین وابستگی سدّی برای دانائی است (مضمون یک متن طولانی)
گالیله : (در دادگاه تفتیش عقاید) آقایان خواهش می‌کنم، فقط اندکی عقل! (صفحه 201)
آندره‌آ : پس همه چیز با زور بدست نمی‌آید! هرکاری از زور ساخته نیست! پس حماقت مغلوب شد. بلاهت روئین تن نیست! پس انسان را از مرگ گریزی نیست! (صفحه 203)
آندره‌آ : بدبخت ملتی که قهرمان ندارد. (صفحه 205)
گالیله : نه بدبخت ملتی که نیاز به قهرمان دارد. (صفحه 206)
گالیله : مقدس باد جامعه‌ی ما، جامعه‌ی سوداگران و ریاکاران و بزدلان. (صفحه 222)

برتولت برشت در 16 ژوئن 1916 در انشائی با موضوع : « جان باختن در راه میهن، شیرین و تحسین‌آمیز است» نوشت:


قانونی که بگوید: «مرگ در راه میهن شیرین و قابل تقدیر است» فقط می‌تواند در چهارچوب اهداف تبلیغاتی ارزیابی شود. وداع با زندگی همیشه دشوار است، چه در بستر چه در جبهه‌ی جنگ. آن هم برای جوانانی که دوران شکوفائی زندگی‌شان را سپری می‌کنند. پرحرفی درباره پرسشی ساده، و عبوری آسان از دروازه‌های سیاهی، آن هم درست زمانی که جوانان خود را از ابلیس مرگ بسیار دور می‌بینند؛ کاری بس عبث است که تنها کله‌پوک‌ها می‌توانند تا این حد به آن دامن بزنند.

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت


روز مادر

ابولفضل این روزها را به میزبانی کسانی نشسته، که هر چه بزرگتر می شوی و به قول حسن روزهایت سخت تر می شوند، بیشتر نیازشان داری. گویی که آغوششان دیواری است در مقابل هر سیلی. بدبختی ها هوار می شود و از در و دیوار و زمین و زمان بر تو می بارد، اما خانه ی پدری، همه را از یادت می برد. شاید مهمانان این روزهایش، فقط سرگرم لذت بردن از موفقیت پسرشان باشند و ندانند چه شادی هایی را به او می بخشند با بودنشان.

این ها را نوشتم که بگویم حسودیم شد به لحظاتی که او دارد و من داشتنش را دیگر نمی توانم. کاش قدرش را بداند در این روزگار بی کسی ها...

از صفحه‌ي فيس‌بوك

 نوروز از راه رسیده و جنب و جوش و شادی در سطح شهر موج می زنه. فقط در سطح شهر! ته دل آدما اما، اگر شادی هست، بی مهابا و بی دغدغه نیست، اونطور که شادی باید باشه.
نوروزه ولی به سال نو که نگاه می کنی روزهای سختی را در انتظار می بینی. روزهای سخت سخت.
من 5 ساله که کارم رو تو بانک جهانی (واشنگتن) ول کردم و اومدم ایران. از این پنج سال 153 روزش رو تو بند 209 تو اوین بودم. از اون 153 روز نزدیک به 50 روزش رو تو انفرادی. بعضی از بهترین آدمهای این سرزمین رو اونجا ملاقات کردم و دلم می شکنه که بگم بعضی هاشون هنوزم آزاد نیستند.
حالا که شرایط کشور داره سخت تر و سخت تر می شه، حالا که دیگه نگرانی فقط از در بند بودن نیست و صحبت از جنگ و قحطی و مردنه خیلی ها از من می پرسن که نمی خوای برگردی؟ وقتی بهشون می گم فعلاً نه از این همه بد سلیقگی و مرده دلی حالشون بهم می خوره. اونا می خوان برن.
 

ادامه نوشته

شانس

بعضی وقتها به شانس خودم فحش ناموسی می دم از بس که ضایع هست. اما وقتی فکرشو میکنم که از من بدبخت تر هم هست، انرژی می گیرم.

نمونش همین فیل بدبخت. می خواسته آب بخوره، دندونش شکست. وجدانا من تا حالا با آب دندونم نشکسته

 ...

نوروزنامه 2

یادت بخیر فرهاد. شوق کودکانه ای که می خواندی، نمی دانم برای ما بود یا ایمان خودت. اما دیگر دریغ از ذوقی برای عیدی، اسکناس تا نخورده، بوی توپ، مشق ناتموم. و حسرت برای جانماز ترمه ی مادربزرگ. این عید این روزهای ماست. اگر بودی...

آقاجان

زنگ که میزنی، کلی طول می کشد تا صدای بلند وکلفتی بپرسد: "کیه؟". انگار که منتظر بوده کس دیگری در را باز کند و حالا که خودش مجبور شده این کار را بکند، کلافه است. تو که می روی، مثل سنگی که در آب افتاده باشد، چین های صورت پیرمرد کنار می رود. هر چند که بلد نیست موج را به زبان بیاورد. زندگی زمختش جایی برای یادگیری اینها نداشته. اگر نصف شب هم باشد، مجبورت می کند بنشینی کنارش و دم بزنی به یک استکان چای جوشیده ی روی بخاری تا او برایت بگوید. داستانهای تکراری که بارها شنیده ای. لکه های توی سینی و خاک روی بخاری، خودش حرفهای زیادی می زند با تو. از تنهایی یک پیرمرد که هیچ روزی از زندگیش را تنها تجربه نکرده بود. حتی به اجباری نرفته بود از بس که مادرش حیلت کرده بود و اشک ریخته بود. کنار بخاری معجونی می بینی، ملقمه ای از مرغ و سیب زمینی وهویج که دست پخت اوست. او که در هشتادسالگی تمرین آشپزی می کند در روزهای بی کسی اش. هر گوشه ای خاطراتی هوار می کند بر تو از روزهای شکوه و شلوغی خانه. دیگ هایی که برای پنجاه نفر جای برنج دارد و اتاقهایی لنگ دراز برای سفره های گوش تا گوش. اگر به دستی خاک از روی دیوار برکشی، صدای قهقه ها و همهمه ها را هنوز می شنوی. از روزی که پیرمرد بالای سفره می نشست و دیس ها دست به دست می شد. اما خاک سرد روی دیوار دیگر کنار نمی رود. پیرمرد جفتش را در زیر این خاکها پنهان کرده، در گوش بچه هایش دعای "خیرالحافظین" خوانده و به خانه ی بخت فرستاده و امروز چشم انتظار به در نشسته. چشم انتظار دیداری یا پایانی. هنوز گنجشک ها بوی کافور و الرحمن خانه را نشنیده اند و پر سر و صدا روی شاخه های بهاری درختان باغچه چنگ می زنند. شاید دیر می فهمند. روزی که شاخه ای نیست و به جای باغچه ی بزرگ و حوض کنار، سنگ و سیمانی بالا رفته و "نه از تاک نشان هست و نه از تاک نشان."

نوروزنامه 1

خدایا!  "حول حالنا" پیشکش

یه کاری کن "دریغ از پارسال" نشه...

باز هم سید خندان قصه

این چه استغناست یا رب واین چه قادر حکمتی است

کین همه درد نهان هست و مجال آه نیست

صفحه ی شطرنج بازی را هر گاه بر مدار شمسشان نگردد، به سبک روستانشینان برره با لنگه کفشی برهم می ریزند. چه باید بکند سید خندانی که دل در گرو دخترک زیباروی این روستا بسته است، اما غریبه ای است همیشگی در رسم و رسوم و عجایب آنجا. ماندنش از بزرگ دلی عاشقانه است یا ترسی رذیلانه؟!

باید نشست و نگریست...

برای جدایی

"به دلایلی که میدانیم، دو سال است که  حالمان خوش نیست". غریب شده ایم. تنها و بی کس انگار. داشته هامان گویی دود شده اند. تلخ است غربت در سرزمین مادری. زنجیر همدلی زیبامان بر گردن مام وطن را نامحرمی بریده است. هر گوشه ای، هر آهنگی، فقط لحظه ای تنهایی می خواهد تا اشک را جاری سازد بر گونه هایی که می خندید همین سالیانی پیش تر. گویی آن دریدگی ها که دیدیم، دلمان را برای معصومیت از دست رفته مان تنگ تر کرد. برای چشمانی که شرافت از آن می بارید و غم. گویی در بیست سال خانه نشینی چون مولا علی، این روزهای غم را دیده بود.

امروز خنده بر لبمان، -هر چند لبان بی رنگ و خشکمان- نقش بست که عزیزی از ما، از آن زنجیر زیبا و گرم، ما را به دنیا نشان داد.

دودلی مان، در رفتن و ماندن.

دودلی مان در مذهب و فقر.

دو دلی مان در بند و دروغ.

امروز بغضی در گلویمان بود که گویی بر ماه قدم گذاشته ایم. برای دنیا چیزی نیست. اما برای ما، چرا.

امروز گریه کردم وقتی حتی راننده ی تاکسی خوشحال بود از این جایزه.

کاش میشد همه خوشحال باشیم. مثل روزهایی که بودیم.

اصغر فرهادی عزیز، حال تو را از گرفتن این جایزه نمی دانم. اما حال ما هم خوب نیست... به امید موفقیت های دیگرت...

چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان

خیابان خاطره ها را که به سمت کوچه ی کودکی بروی، سر کوچه هنوز خرابه ای است با دیوارهایی از آجر. جایی که کسی در آن می زیست در زمان کودکی من. "کسی که هیچکس نبود" و بزرگ بود. برای نجات کسی از پله های یخ زده ی آب انبار پایین رفته بود و برنگشته بود. سر شکسته اش، شیرینش کرده بود و جدا از درس و بحث. از دوره های حوزه، فقط لقب شیخ برایش یادگار مانده بود. "شیخ مهدی". بزرگ بود. از تبار کمیابان این روزگار. دوتا زن داشت. یکی فلج و دیگری کور. می گفت اگر من اینها را تر و خشک نکنم.... . هر کاری می کرد. باربری، قالیشویی... اما گدایی نه. می گفت سالمم و از من محتاج تر بسیار. وقتی مُرد چندین خانواده به مسجد آمدند که او خرج زندگی می داده است. در غربت مُرد. با پایی شکسته، حاصل زمین خوردن روی برفهای سنگین اراک، به کنج خانه خزیده بود و از عفونت مُرد. شاید هم از غم تنهایی یا خستگی. از آنها بود که کوه هم طاقت درد دلهایش را نداشت. خاندان با کرامتش برایش مجلس گرفتند با یک فامیلی جدید که ننگ نباشد. آخوند بالای منبر جمله ای گفت که سالهاست بر دلم سنگینی می کند.  "این جماعت داخل مسجد، اگر نفری ده تومان به او داده بودند، او نمی مرد."

امروز خواندم که حسین پناهی وقتی مرد، بسیار کسان که در رثایش حرفها زدند، گفتند که از ما ده هزار تومان خواسته بود و ما ندادیم.

عنوان مطلب شعری است از حسین پناهی

دو راهی

آسمان، چندی است دلش گرفته ولی نمی بارد. او هم مثل من است. مثل تو و مثل همه ی هم نسلانمان در این ایام. در دودلی. نمی داند چرا ببارد بر زمینی که تنها "در آن گل کاغذین روید". خشکی و تری زمین این سرزمین، هر دو رویش یکی است...

... سر بلند می کنم و از او می خواهم ببارد. شاید هنوز لذت سیگاری پشت پنجره برایمان مانده باشد. یا شاید، دست کودکی در یک روستای دور، برای آب کشیدن از چاه، کمتر خسته شود.

به حرمت نگاه خوشحال یک پیرزن تنها و خسته، نشسته در کنار یک در نیمه باز، در هوای نیمه تاریک و ابری یک عصر، کاش ببارد.

بین این خوشی ها و سرفه ی پیرمردی که از سرما، زیر لحاف پاره اش بر چکه های سقف نفرین می فرستد، دودل مانده است.

 

برای جدایی

جدایی نادر از سیمین برای من فیلم نبود ...

مادر های نگران را در لیلا حاتمی میدیدم ...


که میفهمیدند کوپن ها برای فرزندش آینده نمی آورند

...
پدرهای تک بعدی را در پیمان معادی ...


که بر سر هر دو راهی از قدرتش استفاده میکرد ...


کودکی هایم را در ترمه ... که باهوش بود و ساکت .... درد را می فهمید ...


اما آنقدر صلح طلب بود که چیزی به رویش نمی آورد


به مادرش احتیــــــــــــاج داشت اما عاشق پدرش بود ...


و تازه ، چپ های زندگی را از راست تشخیص میداد


و از پدر نیاموخته بود ، سر دوراهی که رسیدی، راه راست ، همیشه راست نیست !


گاهی باید به چپ زد ...


در چشم های ساره بیات ، شوش و راه آهن را واضح میدیدم ...


در شهاب حسینی یک سنتی ِ سرخورده میشدم ...


یک مرد که هنوز پیاز ِ آبگوشتش را با مشت له میکند


یک نفر که تمام دنیا حقش را خورده اند اما دستش به حق کسی نمی رسید


تا ببیند از پس خوردنش بر می آید یا نه


جدایی نادر از سیمین ، تقابل سنت و مدرنیته خواهی در نقطه ای به اسم تقدیر بود


وقتی که یک چالش ، سیاه را به روی سفید می آورد ...


زنی در اعتقادتش آنقدر گم بود که عقلش برای شستن یک پیر مرد


بهانه ی شرعی می خواست ...


پدری آنقدر در پدرش گم بود که از زنش تنها کاست های شجریان به جا مانده بود


دختری آنقدر در فاصله ی پدر و مادر گم شده بود


که نمیدانست برای پیدا شدن باید دست کدام را بگیرد ...


و کارگری ، آنقدر سر خورده بود که کسی باور نمی کرد او هم به قران اعتقاد دارد ......


جدایی نادر از سیمین ... تصویری حقیقی از اجتماعی بود


که در سنت دست و پا میزند مبادا


مدرنیته تمام دلبستگی هایش را انکار کند ....


به این فیلم ، ایستاده احترام میگذارم ...


بابت ظرافتی که در بیان حقیقت های ظریف اجتماع من داشت ...


و دردم آمد...


دردم آمد وقتی فهمیدم


دیدن این فیلم در آمریکا برای بچه های زیر 13 سال ممنوع شده ...


حق دارند ...


حق دارند نخواهند کودکی های آزادی خواهشان مفهوم دو راهی را بفهمند


حق دارند نگذارند فرزندانشان در تختخواب بترسد از آن روی پدر


میخواهند کودکانشان ، کودکی کنند ، نه اینکه شبیه نسل ما


در تنهاییشان به درد های پدر و مادر فکر کنند


حق دارند برای اجتماعشان آزاده تربیت کنند ......


حق دارند ...


هر جای این قصه را نگاه میکنم میبینم


کودکی هایمان نسبت به آنچه حقمان بود ادا نشد


آقای فرهادی


این فیلم ، اسکار ِ نمایش فرهنگ ِ ایرانی در عصر آدم کوکی ها را گرفته


آن اسکار را هم نگیرد ،اتفاقی نمی افتد


بگذار به پای درد های خودمان بسوزیم ...


آنها تا بخواهند نسل ِ ما را درک کنند باید هزار ترس ِ نابالغ را بگذرانند


سیمین را بیاور همین حوالی ...


ما خوب فهمیده ایم دو راهی ها هیچوقت از عدالت بویی نمی برند .....


ما خوب فهمیده ایم جهان سومی بودن یعنی شب و روزت پر از اتفاق باشد


اتفاقی که محکوم است از یکی ظالم بسازد حتی اگر آزارش به مورچه هم نرسیده


و از یکی مظلوم....


سیمین را بیاور ...


ایران پر از " ترمه " هاییست که ترجیح می دهند مادرشان آزاد باشد


حتی اگر شب کسی برایشان لالایی محبوبشان را نخواند


ایران پر از بچه هاییست که پا در کفش بزرگان کردن ، لذت بچگیشان بود...........

هومن شریفی

افق دید

شوخی های خونین و کودکانه ی سلاطین پیر را، هنوز جدی گرفته ایم. همچنان در زمین گوژپشتانی که مدادی خونین در دست گرفتند و دور زمین های دنیا خط کشیدند، خود را محصور می بینیم. بسیاری را دشمن می دانیم به جرم آنکه تنها چند کیلومتر (و در جایی شاید فقط چند متر) دور تر از ما زاده شدند. برهنگی زنی زاده ی قفقازی که با دست خطی از ما جدا شد، نه آبرو برایمان می آورد و نه بادی بر سبیلمان می تاراند، اما او که هنوز در زیر چادر ماست، آری. خرمشهر اگر آزاد نمی شد، روز عید فطرش از ما جدا بود و فطرت در رگهای برافروخته ی غیرتمان می انداخت. مولانا چون زاده ی بلخی است که آنروز در دایره ی ما بود، افتخار ماست، اما شلاق خوردن دختری در بلخ امروز، خبری است همپایه ی گرمی کره ی زمین.

سالهاست که فیلسوفان از آسمان بر زمین آمده اند و خط بطلان بر مطلق اندیشی درست و غلط رانده اند، درستی را و زشتی را نسبتی خوانده اند بین زمین و زمان. این نپذیرفته ایم و مطلق می رانیم اما بی گفته ی هیچ کسی نسبی کرده ایم کژی و راستی را به نسبت مرزهای جغرافیایی.

برهنگی هیچ کسی غیرتمان را غلیان نداد چون از آن زاده گان بیرون مرزهامان بود و گلشیفته ای دین و دنیا و نظم و نظاممان را به باد داد از جهت محل صدور شناسنامه اش.

افقی که افق دیدش را با تیر و کمان آرش هماهنگ کرده، برهنگی را می پسندد برای کسی که در فرهنگ غرب بزرگ شده، اما برای کسی که زاده ی آن نیست، هر چند ساکنش، نه.

این از ظن من، نشان مرزبندی حتی نیست که نشانی است از خط خطی بودن ذهن امروز هم نسلانمان. به قضاوت می نشینیم با ژستی مدرن، اطلاعاتی دکوری و ذهنی عمه بلقیسی. کاش گره ی پرچم آبرویمان را محکم تر می کردیم تا باد زیر پیراهنی دختری در دوردست، آن را نبرد و پایه ای می جستیم برایش، محکم تر از پارچه ها.