آقاجان
زنگ که میزنی، کلی طول می کشد تا صدای بلند وکلفتی بپرسد: "کیه؟". انگار که منتظر بوده کس دیگری در را باز کند و حالا که خودش مجبور شده این کار را بکند، کلافه است. تو که می روی، مثل سنگی که در آب افتاده باشد، چین های صورت پیرمرد کنار می رود. هر چند که بلد نیست موج را به زبان بیاورد. زندگی زمختش جایی برای یادگیری اینها نداشته. اگر نصف شب هم باشد، مجبورت می کند بنشینی کنارش و دم بزنی به یک استکان چای جوشیده ی روی بخاری تا او برایت بگوید. داستانهای تکراری که بارها شنیده ای. لکه های توی سینی و خاک روی بخاری، خودش حرفهای زیادی می زند با تو. از تنهایی یک پیرمرد که هیچ روزی از زندگیش را تنها تجربه نکرده بود. حتی به اجباری نرفته بود از بس که مادرش حیلت کرده بود و اشک ریخته بود. کنار بخاری معجونی می بینی، ملقمه ای از مرغ و سیب زمینی وهویج که دست پخت اوست. او که در هشتادسالگی تمرین آشپزی می کند در روزهای بی کسی اش. هر گوشه ای خاطراتی هوار می کند بر تو از روزهای شکوه و شلوغی خانه. دیگ هایی که برای پنجاه نفر جای برنج دارد و اتاقهایی لنگ دراز برای سفره های گوش تا گوش. اگر به دستی خاک از روی دیوار برکشی، صدای قهقه ها و همهمه ها را هنوز می شنوی. از روزی که پیرمرد بالای سفره می نشست و دیس ها دست به دست می شد. اما خاک سرد روی دیوار دیگر کنار نمی رود. پیرمرد جفتش را در زیر این خاکها پنهان کرده، در گوش بچه هایش دعای "خیرالحافظین" خوانده و به خانه ی بخت فرستاده و امروز چشم انتظار به در نشسته. چشم انتظار دیداری یا پایانی. هنوز گنجشک ها بوی کافور و الرحمن خانه را نشنیده اند و پر سر و صدا روی شاخه های بهاری درختان باغچه چنگ می زنند. شاید دیر می فهمند. روزی که شاخه ای نیست و به جای باغچه ی بزرگ و حوض کنار، سنگ و سیمانی بالا رفته و "نه از تاک نشان هست و نه از تاک نشان."