افق دید
شوخی های خونین و کودکانه ی سلاطین پیر را، هنوز جدی گرفته ایم. همچنان در زمین گوژپشتانی که مدادی خونین در دست گرفتند و دور زمین های دنیا خط کشیدند، خود را محصور می بینیم. بسیاری را دشمن می دانیم به جرم آنکه تنها چند کیلومتر (و در جایی شاید فقط چند متر) دور تر از ما زاده شدند. برهنگی زنی زاده ی قفقازی که با دست خطی از ما جدا شد، نه آبرو برایمان می آورد و نه بادی بر سبیلمان می تاراند، اما او که هنوز در زیر چادر ماست، آری. خرمشهر اگر آزاد نمی شد، روز عید فطرش از ما جدا بود و فطرت در رگهای برافروخته ی غیرتمان می انداخت. مولانا چون زاده ی بلخی است که آنروز در دایره ی ما بود، افتخار ماست، اما شلاق خوردن دختری در بلخ امروز، خبری است همپایه ی گرمی کره ی زمین.
سالهاست که فیلسوفان از آسمان بر زمین آمده اند و خط بطلان بر مطلق اندیشی درست و غلط رانده اند، درستی را و زشتی را نسبتی خوانده اند بین زمین و زمان. این نپذیرفته ایم و مطلق می رانیم اما بی گفته ی هیچ کسی نسبی کرده ایم کژی و راستی را به نسبت مرزهای جغرافیایی.
برهنگی هیچ کسی غیرتمان را غلیان نداد چون از آن زاده گان بیرون مرزهامان بود و گلشیفته ای دین و دنیا و نظم و نظاممان را به باد داد از جهت محل صدور شناسنامه اش.
افقی که افق دیدش را با تیر و کمان آرش هماهنگ کرده، برهنگی را می پسندد برای کسی که در فرهنگ غرب بزرگ شده، اما برای کسی که زاده ی آن نیست، هر چند ساکنش، نه.
این از ظن من، نشان مرزبندی حتی نیست که نشانی است از خط خطی بودن ذهن امروز هم نسلانمان. به قضاوت می نشینیم با ژستی مدرن، اطلاعاتی دکوری و ذهنی عمه بلقیسی. کاش گره ی پرچم آبرویمان را محکم تر می کردیم تا باد زیر پیراهنی دختری در دوردست، آن را نبرد و پایه ای می جستیم برایش، محکم تر از پارچه ها.