باز هم سید خندان قصه
این چه استغناست یا رب واین چه قادر حکمتی است
کین همه درد نهان هست و مجال آه نیست
صفحه ی شطرنج بازی را هر گاه بر مدار شمسشان نگردد، به سبک روستانشینان برره با لنگه کفشی برهم می ریزند. چه باید بکند سید خندانی که دل در گرو دخترک زیباروی این روستا بسته است، اما غریبه ای است همیشگی در رسم و رسوم و عجایب آنجا. ماندنش از بزرگ دلی عاشقانه است یا ترسی رذیلانه؟!
باید نشست و نگریست...
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 8:17 توسط مرتضی
|